دوستْ آن باشد که گیرد دست دوست | در پریشانحالی و درماندگی (سعدی) | |
چو با سِفله گويی به لطف و خوشی | فزون گرددش کِبر و گردنکشی (سعدی) | |
آن نشنیدی که حکیمی چه گفت؟ | مور همان بهْ که نباشد پَرَش (سعدی) | |
به جويی که يک روز بگذشت آب | نسازد خردمند ازو جای خواب (فردوسی) | |
هر آن چیز کانَت نیاید پسند | تنِ دوست و دشمن بدان در مبند (فردوسی) | |
ز روباهی بپرسیدند احوال | ز معروفان گواهش بود دنبال (عطاّر) | |
هرکه رَوَد چَرَد و هرکه خُسبد خواب بیند. (انوشیروان) | ||
پايت را به اندازۀ گليمت دراز کن. (مثل فارسی) |